کد مطلب:316839 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:184

بحر طویل در شجاعت حضرت عباس بن علی ماه بنی هاشم
می كند از دل و جان ورد زبان، غمزده «وصاف» حزین، وصف مهین، یكه سوار فرس شیردلی، فارس میدان یلی، زاده ی سلطان ولی، حضرت عباس علی، ماه بنی هاشم و سقای شهیدان ز وفا، صفدر میدان بلا، شیر صف معركه كرببلا، میر و سپهدار برادر، كه شه تشنه لبان را همه جا یار و ظهیر است، به هر كار مشیر است، گه بزم وزیر است، گه رزم چو شیر است، به رخسار منیر است، به پیكار دلیر است، زهی قوت بازو و زهی قدرت نیرو، كه به پیكار عدو چون فرس عزم برون تاخت و چون بال برافراخت و شمشیر همی آخت، ز سهم غضبش شیر فلك زهره خود باخت، ز هول سخطش گاو زمین ناف بینداخت، دلیری كه اگر روی زمین یكسره لشگر شود و پشت به هم در دهد و بهر جدالش بستیزند، به پیكار ز یك حمله او جمله گریزند، ز یك نعره ی او زهر بریزند، امیری كه اگر تیغ شرربار برون آورد از قهر كند حمله به كفار، طپد گرده گردان، و برد زهره ز شیران، و رمد مرد ز میدان، و پرد طایر هوش از سر عدوان، و فتد رعشه در اندام دلیران، ویلان از صف حربش، همه از صدمه ضربش، بهراسند و گریزند از آن قوت و شوكت بنگر، بهر برادر به صف كرببلا تا به چه حد برد به سر، شرط وفا را

دید چون حال شه تشنه ی بی یار، جگر گوشه و آرام دل احمد مختار، سرور جگر حیدر كرار، در آن وادی خونخوار، كه بد بی كس و بی یار و نه مددكار، به جز عابد بیمار، به جز عترت اطهار، همه تشنه لب و زار، همه



[ صفحه 257]



خسته و افكار، ز یكسوی دگر لشكر كفار، همه فرقه اشرار، همه كافر و خونخوار، ستم گستر و جرار، جفاپیشه و غدار، ستم كیش و دل آزار، كشیده آه شرربار، فروریخت به رخ اشك چو از دیده خونبار، كه ناگاه سكینه گل گلزار برادر ز گلستان سراپرده چو بلبل به نوا آمد و چون در یتیم از صدف خیمه برون شد به روی دست یكی مشك تهی ز آب، لبش تشنه و بی تاب، رخش غیرت مهتاب، ز عطش لعل لبش خشك به او گفت كه ای عم وفادار، تو سقای سپاهی، پسر شیر خدائی، فلك رتبه و جاهی، همه را پشت و پناهی، به نسب زاده شاهی، به حسب غیرت ماهی، چه شود گر به من از مهر نگاهی كنی، از راه كرم بهر حرم جرعه آب آری و سیراب كنی تشنه لبان را

چو اباالفضل نهنگ یم غیرت، اسد بیشه همت، قمر برج فتوت، گهر درج مروت، سمك بحر شهادت، یل میدان شجاعت، بشنید این سخن از طفل عزیز پسر شافع امت، چو یك قلزم زخار به جوش آمد و چون ضیغم غران به خروش آمد و بگرفت از او مشك، فروبست به فتراك، چنان شیر غضبناك، عرین گشت مكین بر زبر زین و یكی بانگ به مركب زد و هی زد، به سمندی كه گرش سست عنان سازد و خواهد كه به یك لحظه اش از حیطه ی امكان بجهاند، به جهان دگرش باز رساند كه جهان هیچ نماند، به دو صد شوكت و فر، میر دلاور، چو غضنفر به عدو تاختن آورد دلیران ویلان سپه از صولت آن شیر رمیدند، طمع از خویش بریدند. ره چاره به جز مرگ ندیدند، اباالفضل سوی شط فرات آمد و پر كرد از آن مشك، به رخ كرد روان اشك، ربود آب كه خود را و عطش سازد سیراب، بناگاه بیاد آمدش از تشنگی اهل حریم پسر ساقی كوثر، ز لب تشنه اطفال برادر، همه چون طایر بی پر، همه دل خسته و مضطر، به



[ صفحه 258]



جوانمردی آن شیر دلاور، بنگر هیچ از آن آب ننوشید، چو یم باز بجوشید، و چو ضیغم بخروشید و بكوشید، از آن دجله برون آمد و گفتا به تكاور، كه تو ای اسب نكوفر، كه چو برقی و چو صرصر، هله امروز بود نوبت امداد، بباید كه به تك بگذری از باد، كنی خاطر ناشاد مرا شاد، مرا كامرواسازی، گفت این و به مركب زده مهمیز كه ناگه پسر سعد دغا، از ره بیداد و جفا، بانگ برآورد كه ای فرقه بی غیرت ترسنده سراپا، ز چه از یك تن تنها، بهراسید، چرا تاب نیارید، نه آخر همه گردان و یلانید، شجاعان جهانید، دلیران زمانید، تمامی همه با اسلحه و تیغ و سنانید، فرسها بدوانید، دلیرانه برانید، بگیرد سر راه بر آن شاه زبردست، كه یابید بر او دست، نه عباس در این معركه گیرم همه شیر است، زبردست و دلیر است، بلا مثل نظیر است، ولی یك تن تنهاست، میان صف هیجا، بود قطره به دریا، گرتان زهره و یارای برابر شدنش نیست، مر این وحشت و بیچارگی از چیست، بجنگیدش ارتاب نیارید، به یك باره بر او تیر ببارید، ز پایش به در آرید. به هر حیله كه باشد نگذارید برد جان و خورد آب

القصه چو آن لشكر غدار ز سردار خود این حرف شنیدند، عنان باز كشیدند، چو سیلاب سپه جانب آن شاه دویدند، چو دریا كه زند موج، ز هر خیل و ز هر فوج، ببارید بر او بارش پیكارن، اباالفضل ز انبوهی عدوان، همی یك تنه می تاخت به میدان، و خود از كشته شان پشته همی ساخت كه ناگاه لعینی ز كمین گاه برون تاخت، بر او تیغ چنان آخت، كه دستش ز سوی راست بینداخت، ولی حضرت عباس، چو مرغی كه به یك بال برد دانه سوی لانه به منقار، به دست چپ او تیغ شرربار، گرفت مشك به دندان، و بدرید ز عدوان، زره و جوشن و خفتان، كه به ناگاه



[ صفحه 259]



لعینی دگر از آل زنا، دست چپش ساخت جدا، به ركاب همنواز كوشش و تا كرد لعینان دغا از بر خود دور، بد خرم و مسرور، كه شاید ببرد آب، بر كودك بی تاب، سكینه كه بود بهجت و آرام دل باب، كه ناگاه دغائی ز قفا تیر رها كرد بر آن مشك، فروریخته شد آب، نیاورد دگر تاب سواری و بزاری شه دین از زبر زین به زمین گشت نگون، دست ز جان شست و به یكباره بنالید و بزارید، كه ای جان برادر چه شود گر بدم بازپسین شاد كنی خاطر ناشادم و از مهر كنی یادم و سر وقت من آیی كه سرم شق شده از ضربت شمشیر، ببینی كه بود دیده ام آماج، فتاده ز تنم دست، بیا تا كه هنوزم به تن اندر رمقی هست كه فرصت رود از دست، مگو غمزده «وصاف» الم های اباالفضل، عملدار شه كرببلا را

«مرحوم ملامحمد وصاف بیدگلی كاشانی»